آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
پدري با پسري گفت به قهر که تو آدم نشوي جان پدر حيف از آن عمر که اي بي سروپا در پي تربيتت کردم سر دل فرزند از اين حرف شکست بي خبر از پدرش کرد سفر رنج بسيار کشيد و پس از آن زندگي گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والايي يافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزي بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غايت خودخواهي و کبر نظر افگند به سراپاي پدر گفت گفتي که تو آدم نشوي تو کنون حشمت و جاهم بنگر پير خنديد و سرش داد تکان گفت اين نکته برون شد از در «من نگفتم که تو حاکم نشوي گفتم آدم نشوي جان پدر» جامي
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 190 صفحه بعد
خوش آمديد ميهمان
عضو شوید
عضویت سریع
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
عضویت سریع
